بهترین ها و جدیدترینها از تمامي موضوعات بازديد كنيد.با تشكر. نظر يادتون نره! |
|||
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : بهنام
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : بهنام
شهريور 1381 بود که با يه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هيچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمي داد که از راه متلک بار کردن دخترا توي خيابون براي خودم دوست پيدا کنم . هر چند که به خاطر اين غرور 3 سال توي غم عشق دختر همسايمون سوختم و با اينکه مي دونستم اونم منو مي خوادولي هيچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پريد و رفت روي بوم يه نفر ديگه نشست . شايد اسم اين غرور ديونگي باشه . اما اين من بودم . من ... بالاخره بعد از چند سال از آخر 21 شهريور با يه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتي براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالي و خانوادگي مي دونستم نمي تونم فعلا بگيرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوريش رو تحمل کنم يک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که مي خوامش . اما اي کاش مي فهميدم که جواب مثبتي که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روي احساسات مقطعيش بود . احساسي که نيمي از اون در گرو اون يکي رقيب بود . رقيبي که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگي گرفت . اما چه ميشه کرد ؟ منم اين وسط عاشق بودم و تقصيري نداشتم .
ماهها با هم خاطرات گوناگوني داشتيم . خاطرات خوب و شيرين . خنده و دعوا . قهر و آشتي . منت کشي نوبتي و ...
قرار ملاقات ساعت هفت و نيم صبح . از قدم زدن توي آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توي برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .
به ياد مي يارم اون زمانيکه به علت بيماري قلبيش توي بيمارستان بود و من در شهر ديگه غمگين و نگران . انگار که واقعا قلب من درد مي کرد . به ياد مي يارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتي باهش صحبت مي کردم ازروي ضعف و ناتواني نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به ياد مي يارم زمانيکه روز اولي که ديدمش از شدت معصوميت صداش مي لرزيد . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توي کل کشور در مقطع سني دبيرستان رو به يدک مي کشيد . اما مگه ميشه که همچين آدمي همچون آدمي بشه . چي شد که اون شد ؟ زمانيکه من براي تحصيل توي شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصوميتش رو باد به باد تبديل کرد ؟
364 روز از آشناييمون گذشت که يک روز با هم قرار کوتاهي رو گذاشتيم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد مي يومد و من هم تازه 24 ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که ديدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهي توي کوچه پس کوچه ها بوديم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمي تونست راه بره . ما خيلي از حرم دور شده بوديم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسايلام توي کتابخانه هست و اگه اين طور برم خونه بهم شک مي کنند . به ناچار و به سختي بردمش کتابخانه . يکي از دوستاش گفت که شما ببريدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمي تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توي خود حرم تا يه جايي خنک گير بياريم بشينيم تا حالش خوب بشه . همين طور که توي حرم نشسته بوديم و داشتيم براي زندگي آيندمون نقشه مي ريختم و از راه و روش عشق و زندگي براش مي گفتم يه وقت نگاش کرد و ديدم اشک توي چشماي درشتش حلقه زده و داره منو نگاه مي کنه .
بالاخره اون چيزي ک نبايد ميشد شد و تند باد زندگي اونو از من گرفت . اون توي اين تند باد خيلي زود تسليم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اينکه پشتم از غه اين تند باد خم شده و بعضي از موهام سفيد اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت مي کنم .
چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحويل نگهباني حرم دادند . خيلي نامرد بودن . خيلي . تا دنيا دنياست نفرين هاشم از اونا بر نمي گرده . نگهباني حرم رو چند تا از ماموراي نيروي حق کش انتظامي تشکيل داده بودند . وقتي که داشتيم به سمت نگهباني مي رفتيم من آروم به يکي از اون خادما گفتم الان که داريم با هم مي ريم با من هر کاري خواستيد بکنيد مسئله اي نيست ولي به اين دختر کاري نداشته باشيد آخه اون ناراحتي قلبي داره . مي دونيد اون خادم چي گفت ؟ الان که مي خوام بگم جگرم داره مي سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کي به ما کار داره ؟
وقتي رفتيم توي نگهباني اونجا چند تا درجه دار و يه لباس شخصي بود . اون لباس شخصي در حال بازجويي از يه نفر ديگه بود . بي چاره اون آدم . معلوم نبود چي کار کرده بود که همچين زده بودنش که مرد به اون بزرگي داشت گريه مي کرد و التماس مي کرد . هر چي بود که زوار بود و غريب . بنازم به اين زوار پرستي . اينه اون زوار دوستي مشهدي ها . اينه اون همه توصيه در مورد خوش رفتاري با زوار امام رضا ...
وقتي اون لباس شخصي موضوع رو فهميد من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توي يه اتاق ديگه . يه مامور هم رفتش توي اون اتاق . نفهميدم باهش چي کار کردند که به 2 دقيقه نرسيد که صداي گريش بلند شد . به من که جز خدا از هيچ کس نمي ترسم و مثل کوه جلوي اونا ايستاده بودم گفتند که برم توي بازداشتگاه .
اينجاش خيلي جالبه . ميگن باباي امام رضا توي يکي از زندانهاي تاريک بني عباس به شهادت رسيد . اما آيا خود امام رضا مي دونه که توي يکي از گوشه هاي صحنش يه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچيک که نمي توني پات رو توش دراز کني . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه هاي خون روي موزاييکاش خشک شده .
من رو فرستادند توي يکي از اون سلول ها . توي اين مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بيرون . از من پرسيدند حالا چه نسبتي با هم داري ؟ همون جواب قبلي نامزديم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصي اولين سيلي رو زد . باباش مي خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . مي دونيد چرا ؟ چون مي خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .
منو دوباره فرستادند توي سلول . جايي که هيچ شاهدي نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شايد هم بود و به اونا القا مي کرد که منو چهار ساعت مثل يه سگ بزنند . مثل يه سگ . بعد از دقايقي از اومدن باباش با يه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل يه سگ مي زدند . به خدا دروغ يست اينو که بگم که چنان سيلي هايي رو به من مي زدند که گويي توي اون زندان تاريک فلاش دوربين رو توي چشمام مي زدند . موهام رو مي کشيدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو مي زدند . تازه يه نيروي کمکي هم اوردند . يه سرباز اوردند که با پوتينش بزنه توي کمرم . اما توي اين چهار ساعت هرگز سرتسليم در مقابل اونا پايين نيووردم . چون خودم رو بي گناه مي دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چيزه ديگه اي بود . تقصير من چي بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مريض به حرم اوردم . همه مريض ميارن حرم تا شفا پيدا کنه نه اينکه بزننش .
هنوز هم يزيديان هستند . اونجايي که من آي بخوام و اونا با کتک منو سيراب کنند . پس کي براي مصيبت من گريه کنه .
بعد از اون همه کتک با انگشت نگاري آزادم کردند . مثل اينکه من دزدي کردم . شايد هم تروريست باشم .
با بدني خسته به خونه رفتم و موضوع رو براي خانواده تعريف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چي لو رفته بريم خواستگاري تا همه چيز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به اين وصلت به خاطر همون مسائل سنتي ( برادر بزرگ اول داماد بشه - سربازي رو تموم کن - درست رو تموم کن - شغل گير بيار و هزارتا چيز آشغال ديگه ) رضايت نداد .
مي دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طريق دوستاش ازش خبر مي گرفتم . دوستش يه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده ميگه ديگه حاضر به ادامه اين رابطه نيست . اما من باور نمي کردم . فکر مي کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن اين مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون اين حرف رو زده باشه ؟ بيست روزي گذشت و براي اولين بار بعد از اين مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشي رو برداشت ولي تا صداي منو شنيد فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعيت نداره . از اون به بعد هفته اي يکبار زنگ مي زدم خونش و تا صدام رو مي شنيد قطع مي کرد و من هنوز با همون خيال خام . بعد از مدتي وقتي زنگ مي زدم خونش تا گوشي رو بر مي داشت بلافاصله مي گفتم يه زنگ به من بزن و اون قطع مي کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگي رو مثل يک مرده متحرک مي گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدني به هم مي دوختم يه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چيز ديگه . اما اين آزاده ديگه اون آزاده نبود . گفت ديگه حاضر نيست رابطه اي حتي از طريق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خيال اينکه تحت فشار خانواده است باور نمي کردم . کلا سه ماه کارم ريختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهايي بود و هفته اي يکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوي او ... آه چقد روز هاي سختي بود
بعد از گذشت سه و يا چهار ماه با همين منوال از آخر در اوايل پاييز تونستم با توسل به سماجت هاي چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفني برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمي تونستم زياد بيام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت مي کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من براي او مرده بودم . مثل يه سنگ شده بود . خشک و سد و بي روح . اونقدر که بعضي وقتها عصبي ميشدم و انگار که او همينو مي خواست سريع قهر مي کرد و من بايد يک هفته منت کشي مي کردم و او گوشي رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بي روح . توياين مدتي که به همين منوال مي گذشت خيلي وقت ها بود که زنگ مي زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختي که از او داشتم مي دونستم که با دوستاش طولاني صحبت نمي کرد . پس چرا گوشي مشغول بود ؟ يه چيزايي به ذهنم مي رسيد . انگار داشت بوي خيانت به مشام مي رسيد . اما نمي خواستم قبول کنم . اخه باورم نمي شد . نمي خواستم باور کنم . توي اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفايي که به من مي کرد بيشتر زجرم مي داد . من پشت گوشي حتي التماس و گريه کردم اما اون ... آه ... اون به گريه هاي من مي خنديد .
مي گفتم آزاده با من اين کار رو نکن . من به خاطر قلب تو 4 ساعت زير دست و پا کتک خوردم . مي دونيد چي مي گفت ؟ مي گفت تو بخاطر بلبل زبوني هاي خودت کتک خوردي . تازه اولش هم باور نمي کرد .
بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببينم قضيه چيه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اوليه رابطه پنهاني بر قرار کردن وبا اين حرفش دل منو آتيش زد .
بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتي مي فهمي که ديگه من نيستم . اون وقت براي بازگشت تو خيلي دير شده . بهش گفتم نذار نفرينت کنم که نفرين عشق زندگيت رو آتيش ميده . ولي اون مي خنديد و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشي هاي من يکبار براي هميشه اين منت کشي طول کشيد و ديگه جواب تلفن هام رو نداد تا اينکه منو از خودش نا اميد و رنجور و دلشکسته کرد . اون براي هميشه رفت و منو با دنيايي از غم و اندوه تنها گذاشت .
وفا کردم و جز جفا نديدم ----- از دست اون من چه ها کشيدم
از آخر آه آتشين من از سينه برخاست و بدرقه اين جدايي گشت . نمي دونم اين نفرين با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشيمونه و داره چوبش رو مي خوره . ولي افسوس که مطابق مرام من وقتي مهر کسي به سختي از خونه دل من بره بيرون جاش جز نفرت و کينه چيز ديگه اي نميشينه . در نتيجه من هم با اون همون کاري رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع مي کردم واز صفحه زندگيم براي هميشه خطش زدم . اما ظلم و ستمي که توي اين جريان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو مي سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده مي سوزم و مي سازم . بطوريکه براي تسکين دردهايم ديگه به سراغ دلم نميرم . دلم رو يه جايي از خاطراتم دفن کردم .
اما توي اين مصيبت مصيبتي که از همه بيشتر منو سوزوند کتک خوردن توي حرم امام رضا بود . اين مصيبت رو ديگه با دفن دلم هم نمي تونم از ياد ببرم و هر از چند گاهي دل منو تا آخر مي سوزونه و خاکستر مي کنه .
آخه من بيگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . مني که هرشب شهادت امام رضا از بچه گيم شله زرد بين اهالي تقسيم مي کردم . مني که به ياد پهلوي شکسته مادرش خون گريه مي کنم . به خاطر پهلوي شکسته مادرم . آخه منم سيدم . يه سيد مثل جدم خونين جگر .
شنيده بودم که يه روز يه جوني داشته توي حرم امام رضا چشم چروني ميکرده يه نفر اون جون رو سيلي ميزنه و شب از شدت دست درد به خودش مي غلطيده تا اينکه مي فهمه به خاطر چي بوده و از اون جون حلاليت مي طلبه و دستش خوب ميشه .
يه جاي ديگه شنيدم که در زمان هاي قديم يه مستي هميشه ميومده توي حرم و براي زوارها مزاحمت درست مي کرده و مردم از اين بابت خيلي شکايت پيش صاحب اونجا مي بردند تا اينکه يه دفعه که اون آدم مست مي ياد توي حرم يه صاعقه بهش مي خوره و مي ميره . شب يه نفر خواب امام رضا رو مي بينه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر ميکرده . امام رضا به اون مرد ميگه اگه به من بود اگه هزار بار ديگه هم مي يومد توي حرم باهش کاري نداشتم ولي اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زيارتم و با مشاهده اين بي احتراي طاقت نياورد و اون آدم رو مجازات کرد .
حالا من مي خوام بپرسم که آيا من گناهم خيلي بيشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسيدن ؟ من براش يه جواب دو حالته دارم . يکي اينکه همه اين روايات دروغ هست و اين دنيا حسابي نداره اما اگه اين حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لياقت ندارم . خب پس مني که لياقت ندارم داد من ستانده بشه . پس مني که از اون آدما کثيف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضي بوده که من اين طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . براي همين از اون روز که اون اتفاق توي حرم برام افتاد ديگه به حرم نرفتم و تا خودش اونايي که منو اين جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده ديگه به حرم نرفتم و نميرم.
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 13:7 :: نويسنده : بهنام
س از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 12:43 :: نويسنده : بهنام
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند، سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد، وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند. اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد. دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند. آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است. پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 12:40 :: نويسنده : بهنام
دیگر فرصتی برای پیامک نیست
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : بهنام
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود…. جهت خواندن به ادامه مطلب مراجعه کنید …
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه. تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟ آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟ حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود . صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟ خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن. چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : بهنام
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 15:58 :: نويسنده : بهنام
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. .... دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 14:55 :: نويسنده : بهنام
با اصرار از شوهر میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش میگوید چرا؟ از زن اصرار از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سر سختی زیاد میپذیرد ،به شرط وشروط را. زن مشتاقانه انتظار می کشد شرح شروط را. تمام 1364 سکه بهار آزادی مهریه ات را میباید ببخشی. زن با کمال میل میپذیرد . در دفتر خانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم لیکن تنها به یک سوال من جواب بده. زن می پذیرد . مرد: چه چیز باعث شده اصرار بر جدایی داشته داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی..زن با لبخند شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت :آری زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود . از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم . مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد تاکسی گرفت . وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد .نامه ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد. خط همسر سبقش بود . نوشته بود :"فکر می کردم احمقی ولی نه اینقدر" تامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد . برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود . شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت : سلام کجایی پس چرا دیر کردی؟ پاسخ آن طرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا،صدای همسر سابقش بود که میگفت:باور نکردی؟گفتم فکر نم کردم اینقدر احمق باشی . این روزا می توان با 1 میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان از شر زنان احمق با مهریه های سنگینشان نجات یابند. ..پایان.. چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 11:48 :: نويسنده : بهنام
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 14:55 :: نويسنده : بهنام
این هم ایمیل من میتونید در خواست های خود را به این ایمیل بگویید asb.rash@yahoo.com 1 فروردين 1386برچسب:, :: 1:0 :: نويسنده : بهنام
با سلام خدمت شما بازدید کنندگان عزیز برای حمایت ما و این وبلاگ عضو این وبلاگ شوید تا از امکانات و خبر های جدید بهره مند شوید با تشکر مدیریت وبلاگ شنبه 1 فروردين 0برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : بهنام
وقتی دانشمندان علوم اعصاب فعالیت مغز را در طول یک آزمایش تصمیمگیری ساده بررسی کردند، متوجه شدند که افراد معمولاً 10 ثانیه قبل از اینکه آگاه شوند تصمیم گرفتهاند، تصمیم میگیرند. در این مطلب ۹ روش را به شما معرفی می کنیم تا تصمیم های بهتری در موقع خواص بگيرند: چطور میتوانیم امیدوار باشیم که تصمیم درست گرفته ایم؟ در واقعیت وضعیت به این بدی نیست، ما هر روز تصمیماتی در زندگیمان میگیریم. دنیا تغییر میکند و احساس میکنیم که کنترل آن را به دست داریم. تمام متن در ادامه مطلب..... ادامه مطلب ... ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |