بهترین ها و جدیدترینها از تمامي موضوعات بازديد كنيد.با تشكر. نظر يادتون نره! |
|||
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 21:1 :: نويسنده : بهنام
یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود. خدا عم آنها را می دید و غمگین بود . مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید . پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:58 :: نويسنده : بهنام
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : بهنام
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است! ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : بهنام
رهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟ همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!.... سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود! پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:50 :: نويسنده : بهنام
در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه "ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد) سوره نساء آیه 48 امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه "و من یعمل سوء او یظلم نفسه ثم یستغفرالله یجد الله غفورا رحیما" (هر كس عمل زشتى انجام دهد یا بر خویشتن ستم كند و سپس از خدا آمرزش بخواهد خدا را غفور و رحیم خواهد یافت) سوره نساء آیه 110
امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نیست . بعضى دیگر گفتند آیه "قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفورالرحیم" (اى بندگان من كه دراثر گناه، بر خویشتن زیاده روی کرده اید، ازرحمت خدا مایوس نشوید در حقیقت خدا همه گناهان را مىآمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است) سوره زمرآیه53 امام فرمود خوبست اما آنچه مى خواهم نیست ! بعضى دیگر گفتند آیه "و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا نفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله" (پرهیزكاران كسانى هستند كه هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند یا به خود ستم مى كنند به یاد خدا مى افتند، از گناهان خویش آمرزش مى طلبند و چه كسى است جز خدا كه گناهان را بیامرزد)
سوره آل عمران آیه135 باز امام فرمود خوبست ولى آنچه مى خواهم نیست . در این هنگام مردم از هر طرف به سوى امام متوجه شدند و همهمه كردند فرمود: چه خبر است اى مسلمانان ؟ عرض كردند: به خدا سوگند ما آیه دیگرى در این زمینه سراغ نداریم . امام فرمود: از حبیب خودم رسول خدا شنیدم كه فرمود: امید بخش ترین آیه قرآن این آیه است "واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلك ذكرى للذاكرین" سوره هود آیه 114 و فرمود: اى على! آن خدایى كه مرا به حق مبعوث كرده و بشیر و نذیرم قرار داده یكى از شما كه برمىخیزد براى وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش مىریزد، و وقتى به روى خود و به قلب خود متوجه خدا مىشود از نمازش كنار نمىرود مگر آنكه از گناهانش چیزى نمىماند، و مانند روزى كه متولد شده پاك مىشود، و اگر بین هر دو نماز گناهى بكند نماز بعدى پاكش میكند، آن گاه نمازهاى پنجگانه را شمرد بعد فرمود: یا على جز این نیست كه نمازهاى پنجگانه براى امت من حكم نهر جارى را دارد كه در خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع كسى كه بدنش آلودگى داشته باشد، و خود را روزى پنج نوبت در آن آب بشوید؟ نمازهاى پنجگانه هم به خدا سوگند براى امت من همین حكم را دارد.
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : بهنام
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد! پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:48 :: نويسنده : بهنام
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:48 :: نويسنده : بهنام
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را... پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:45 :: نويسنده : بهنام
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود… پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:44 :: نويسنده : بهنام
لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد: میبایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر میكرد. كار را نیمه تمام رها كرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا كند. پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:29 :: نويسنده : بهنام
-دختر ها خیلی دوست دارند جای پسر ها باشند اما پسر ها اصلاً دوست ندارند جای دختر ها باشند پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : بهنام
شبی به یاد ماندنی با کنسرت بهترین های موسیقی ایران !
هایده و مهستی – مکان سواحل زیبای بهشت
توسط تورهای ۷۴۷ ایران ایر !
شاد بروید و شاد روان برگردید !
(روابط عمومی هواپیمایی ایران)
ه سوال به سوالای شب خواستگاری اضافه شد : دختر شما روزی چند تا نون می خوره!؟
مهریه سال ۱۳۹۰ !
۱۰۰ عدد نان سنگک طرح قدیم !
نام همسر در موبایل خانم ها:
ه روز یه دختر تهرونی میره نون بخره یه پسر کرد میره دنبالش ، دختره میگه: چی از جونم می خوای؟ میگه: یه چپال نان !
شاواش چیست؟!… حرکتی است تبلیغی و نمادین جهت از خود بیخود کردن سرچوپی و بنه ماله !!
وی تف چیست؟ اخطاری بسیار جدی از طرف پدران کرد قبل از ضرب و شتم پسران
درد دل یک دختر ترشیده:
یه شوهر هم نداریم یکی چپ نیگامون کنه اونم قفل فرمون رو برداره پیاده شه
و در آخر یه داستان طنز
دکتر جراح مغز(راستی پیوند مغر تا امروز غیر ممکن هست) با نگرانی و خستگی از اطاق عمل بیرون اومد خانواده ی فرد بستری یا چشمانی گریان وضع بیمار خودشونو از دکی پرسیدن و دکی (همون دکتر) گفت : من حداکثر توان خودم رو کردم ولی.. همه شروع به گریه کردن سپس یکی از فامیل های مریض پرسید : اقای دکتر حالا ما چکار کنیم دکیه گفت راه حل شما فقط پیوند مغز هست ولی ریسکش خیلی بالاست یک نفر دیگه پرسید حالا قیمت مغز چنده؟ دکتره گفت مغز مرد یا زن ؟ یه لحظه همه نگاه دکتر کردن یکی گفت مگه فرقی هم داره ؟ دکتره گفت بله مغز زن 500 میلیون هست ولی مغز مرد 150 میلیون ! همه زن ها و پرستار ها نگاه مردان می کردن مردا که آب شده بودم گریه ها همه تبدیل به تعجب شده بود کم مونده بود تا دیگه بخندن ! بالا خره یک نفر سوال در دل همه رو پرسید دکی چرا مغز ما زنا گرون تره؟ دکتر گفت زن ها از مغز شون استفاده ای ندارن به همین خاطر مغزی نو و دست نخورده دارن ولی مردها به شدت از مغزشون کار می کشن و مغزشون دست دوم رو هم رد کرده ! اینجا بود قسمت خوبش که زنا آب شدن پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : بهنام
غضنفر داشت گریه می کرد
only jojh3.persianblog.ir غضنفر توی اتوبوس پر جمعیت پیله کرده بود به راننده
و در گوش راننده حرف می زد راننده مرتب بهش می گفت : برو بشین سر جات آخرش مسافرها به راننده میگن : آقای راننده به حرفش گوش کن شاید کاری داره راننده میگه : نه اومده به من میگه : چپ کن یه کم بخندیم !!! پفک نمکی = (مخفف) پایمردی فلسطین، کابوس ناگوار ملت کینه توزیهودی.
تک ماکارون = تکنولوژی کشور متجاوز اسرائیل کارامدتر از راه ولایت نیست. شادنوش = شکست اسرائیل دربرابر نیروی ولایتمدار شیعیان. داماش = دندان اسرائیلو مردم ایران شکستند!!!!! کاله = کشور اسرائیلو له میکنیم !!!! پگاه = پاشو گمشو اسرائیل هرجایی!!! بن ساله = بنیامین نتانیاهو، سگ اسرائیلی لندهور اتکا = این تو کالبدت اسرائیل دامداران = دهن این مردم دهاتی اسرائیل را، استغفرا... نزار دهنم باز شه. چی توز = نیازی به توضیح نیست، این نام مستعاره بزرگترین دشمن اسرائیل است با وجود گرانی سکه! دیگه طلاق ندین بلافاصله بکشین! دیه از مهریه ارزونتره
پشت چراغ قرمز یه گدایی اومده کنار ماشین …
میگم برو اونور پول ندارم! میگه ….. نمیگفتی هم از قیافت معلوم بود! آنقدر تو شعرا گفتن و میگن :” ای ساربان ! آهسته ران…”
انگار که شترها با سرعت ۱۸۰ تا می رفتن…..!!! از برادران یوسف پرسیدن وقتی یوسف را در چاه انداختین چه گفت ؟
گفت شلپ ! only jojh3.persianblog.ir قانون 20 نیوتون میگه : اگه تو خیابون راه میرین یه دفعه یه چیز گرم و نرم رو سرتون احساس کردینمطمئن باشین که از اون بالا کفتر می آید only jojh3.persianblog.ir به قزوینیه میگن: یک خاطره خوب تعریف کن، میگه: بالام جان، بچه بود.. سفید بود..! میگن حالا یک خاطره بد تعریف کن، میگه: آی بالام جان، بچه بودیم... سفید بودیم ..!! only jojh3.persianblog.ir یه ترکه ماموریت میره قزوین اونجا یه رفیق داشته میره پیش اون ، تو قزوین مریض میشه میره دکتر , دکتره واسش شیاف تجویز میکنه ومیگه شما باید این شیاف ها را روزی سه دفعه بدین به یه نفر یواش یواش بده تو! ترکه بدبخت هر چی فکر می کنه می بینه نمیتونه به کسیاطمینان کنه ,آخرش میره پیش همون رفیقش , اونم باکمال میل قبول میکنه. بعد یه مدت ماموریتش تموم میشه میره خونش به زنش میگه باسش شیاف کنه, همون موقع که داشته زنش شیاف میکرده یه دفعه به زنش میگه: "اه اه اه تو داری شیاف میکنی یه دستت رو شونمه اون رفیقم هر دوتا دستش رو شونم بود "
قزوینیه می میره. تا چند هفته بعد مرگش، زنش هر روز میرفته سر قبرش و در حین گریه و زاری هی ماتحت مبارکش رو میمالونده به قبر یارو! ملت بهش میگن: بابا این چه کاریه میکنی؟! قباحت داره! زنه میزنه زیر گریه، میگه: خدابیامرزدش، همیشه میگفت: بالامجان این کان مرده رو زنده میکنه دو تا بچه تهران میرن قزوین تا از اتوبوس پیاده میشن یهو یکیشون م...ی...گ...و...ز...ه در همین لحظه یه قزوینی میشنوه و میوفته دونبال این دوتا خلاصه بعد از 2 ساعت کل قزوین دنبال این دو تا میوفتن بعد اون دوتا که متوجه میشن میخوان فرار کنن که تو یه کوچه بن بست گیر میوفتن یکی از اون دوتا داد میزنه که از جون ما چی میخواین یه پیرمرده لرزون لرزون میاد جلو و میگه: ببم جان بوق میزنی مسافرسوارنمیکنی
قانون سوم ارشمیدس: اگه زیره آب گ.و.ز.ی.د.ی ولی حباب بالا نیومد بدون که ر.ی.د.ی !!! ازحجله عربه صدای جیغ میاد بیرون، همه دست میزنند و کل میکشند. عربه میاد بیرون و میگه: چه خبرتونه؟ تازه نشونش دادم
عربه میره داروخونه، میگه: ولک یک بسته کاپوت بده. طرف میگه: چه سایزی؟ عربه میگه: من سایز مایز حالیم نیست، یک بسته کاپوت میخوام! خلاصه بعد از یک ربع کلنجار، آخر قرار میشه آقای دکتر یکدست به م.ا.م.ل.ة طرف بزنه و سازش رو در بیاره، فقط به شرط اینکه روشو اونور کنه تا عربه خجالت نکشه!! خلاصه جناب دکتر م.ا.م.ل.ة آقا رو میگیره دستش، داد میزنه: پسر یک بسته کاندوم سایز 2 بیار.. نه نه واستا.. یک بسته کاندوم سایز 3 بیار... نه نه..سایز 4.... پسر یک دستمال بیار
عربه سوار تاکسی میشه، میشینه کنار یک دختره آخر تیکه. یک مدت میگذره، برمیگرده به دختره میگه : ببخشید خواهر، یک سوال جنسی داشتم! دختره میگه:خفه شو کثافتِ نکبت! باز یک مدت میگذره، باز عربه میپرسه: ببخشید، میتونم یک سوال جنسی بپرسم؟! دختره میگه: گمشو سوال جنسی رو برو ازون ننت بپرس!خلاصه عربه اونقدر گیر میده تا آخر دختره حوصلش سر میره، میگه: بپرس ببینم چه مرگته؟! عربه میگه: شرمنده خواهر، جنس این شلوارتون چیه؟
قانون شونصدم انشتین: اگه بتونی با سرعت نور دور زمین برینی. . . . . . بازم 2 دور از بوش عقبی
ترکه داشته میمرده به پسرش میگه به مردم بگو ایدز داشتم! پسره میگه چرا؟ ترکه میگه : هم بیماری با کلاسیه هم بعد از من کسی ننتو نمیگیره...!!!
ترکه با دو نفر دیگه سوار تاکسی بوده ... بعد از مدتی یکی پیاده میشه و درو محکم میبنده ... راننده میگه : الاغ بی شعور ... یه کمی جلوتر یه نفر دیگه پیاده میشه و باز در و محکم میبنده و بازم راننده میگه : الاغ بی شعور ... خلاصه نوبت به ترکه میرسه و ترکه هم با دقت در و آهسته میبنده میبینهراننده داره نگاش میکنه به راننده میگه : چیه ... الاغ باشعور ندیدی.. .
only jojh3.persianblog.ir
یه زن 50 ساله که چهار بار شوهر کرده بود رفت پیش دکتر و دکتر پس از معاینه گفت: این غیر ممکن است که شما چهار بار ازدواج کرده باشید و هنوز دختر باشید. زنه گفت: آقای دکتر، شوهر اولم قزوینی بود... شوهر دومم رشتی بود و بخار نداشت... شوهر سومم هم اصفهانی بود و میگفت: حیفست... شوهر چهارمم هم ترک بود و با غیرت و میگفت: یعنی چه؟
عربه گلوش پیش یک دختره گیر کرده بوده، منتها دختره هیچ رقم با عربه حال نمیکرده و طرف هرچی میومده خواستگاری، دختره هربار یک بهانة میگیرفته و جواب رد میداده. خلاصه آخر بابای دختره میگه: ببین دخترجان، من دیگه روم نمیشه واسه این بدبخت یک دلیل بیخود سرهم کنم. خودت بشین باهاش صحبتکن، بهش بگو مشکلت چیه. خلاصه دختره و عربه رو میشونن تو یک اتاق، دختره میگه: شوهر من باید پنج تا قصر برام بخره! عربه میگه: چِشم عرب کور، میخره!دختره میگه: شوهر من باید یازده تا بنز آخرین سیستم زیر پام بگذاره. باز عربه میگه: چشم عربکور، میگذاره! دختره میگه: شوهر من باید از گل نازکتر بهم نگه.عربه میگه: چشم عرب کور، نمیگه. خلاصه دختره هرچی میگه، عربه قبول میکنه، آخر دختره شاکی میشه، میگه بگذار یک چیزی بگم که عمری نتونه، میگه: شوهر من باید شومبولش یکمتر و سی سانت باشه! عربه خیلی ناراحت میشه، یکم من و من میکنه، آخر سرشو تکون میده، یک آهی میشکه، میگه: چشم عرب کور،اضافیشو میبره !!!
only jojh3.persianblog.ir
ترکه با عربه قرار بوده زناشون بچه بدنیا بیارن ترکه به عربه میگه ما همه خانوادمون کلفت هستیم فقط دوست دارم ببینی بچم چقدر شومبول داره عربه هم میگه عمرا به بچه من برسه اینا داشتن با هم کل کل میکردن که پرستاره از اتاق عمل میاد بیرونوبه ترکه میگه مژده مژده خانومتون یه پسر زاییده 1 متر شومبول داره ترکه با افتخار یه نگاهی به عربه میکنه در همین لحظه پرستاره میادو به عربه میگه مژده بدین خانومتون یه شومبول زاییده که یه بچه بهش آویزونه
عربی داشته دوچرخه سواری می کرده و دختری بهش میگه من را هم تا سر خیابون ببر . خلاصه پیاده که میشه , جای دستت درد نکنه میگه : ک...و... بسوزه من شورت پام نبود . عربه هم میگه : دوچرخه من هم میله وسط نداشت
یه بچه عربه ، اول راهنمایی بوده ، میره پیش معلمش ، میگه اجازه بالغ یعنی چی ؟ معلمه که از اون بی حیاها بوده ، در میاره ، میگه اینو می بینی ؟ وقتی مال تو هم اینقده شد بالغ میشی چند روز بعد ، یکی از دوستای پسره ، میاد پیشش میگه جاسم میدونی بالغ یعنی چی ؟ اونم در میاره ، میگه اینو می بینی ، 10 سانت دیگه که کوچیک شه ، بالغ میشم
عربه میخواسته بره دوبی، موقع تفتیش تو فرودگاه دست مامور گمرگ میخوره به چیزش. یارو اهل بخیه بوده فکر میکنه عربه داره دلار خارج میکنه، میگه بگذار یوخده تیغش بزنیم. یک چشمک به عربه میزنه، میگه: حاج آقا، عرضه؟! عربه میگه: نه ولک، طوله
عربه می بینه رو در یه مطبی زدن داخلی اطفال و غیره . میره تو به دکتره میگه آقای دکتر ،غیره من درد میکنه دکتره می بینه یارو قصد حالگیری داره ،به عربه میگه بخواب معاینت کنم . عربه رو معاینه می کنه میگه تو حامله ای. عربه شاکی میشه میگه آقای دکتر مگه مرد هم حامله میشه دکتر میگه باور نداری برو طبقه بالا بپرس . عربه تا میره طبقه بالا دکتره تا هفت طبقه زنگ میزنه با همکاراش هماهنگ میکنه. خلاصه عربه بعد از رفتن به هر هفت طبقه اعصابش خورد بوده که جاسم میاد میپرسه عبود چته . عربه هم که حسابی کلافه بوده میگه بابا تو بچگی یه دفعه دادیم حالا گندش در اومده
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:19 :: نويسنده : بهنام
1.میخوام روی همه ی آجرها بنویسم دلم برات تنگ شده و بعد امیدوارم که یکیشون بیفته روی سر تو تا بفهمی که دلتنگ آدم خاصی مثل تو شدن چقدر دردناکه.... 2.می خواهم روی تمام سنگ های دنیا بنویسم دلم واست تنگ شده و آرزو می کنم یکی از اون سنگ ها به سرت بخوره تا بفهمی دلتنگی چه دردی داره . ***
اگر فکر کردى ازت خوشم میاد و برام خیلى عزیزى و دلواپستم و اگه نبینمت دلم برات تنگ میشه
***
دلتنگ که باشی هیچ کس جز دلدار به دادت نمی رسه ، دلداده ی دلتنگیاتم ! ***
دلتنگی بد نیست ، یادگاری است از آنانی که داریم و دورند . . . ***
من کویر خسته ام نوئی نم نم بارون / دلم برات تنگ شده کجائی ای مهربون . . . ***
ساز گلهای دلم آهنگ توست ، حس نکردی یک نفر دلتنگ توست ؟ ***
اس ام اس اورژانسی : همین الان که داری مسیج می خونی ، خودت رو ماچ کن ، دلتنگت شدم!
***
یه نصیحت: مواظب خودت باش. ***
از ماضی ها و مضارع ها خسته ام دلم برای یك حال ساده تو را دیدن تنگ است...
***
دلم برات تنگ شده. محبت بی رنگ شده. دوستی فقط آهنگ شده.رفاقت تک زنگ شده.نامرد!دلت سنگ شده. مگه بین من وتو جنگ شده؟
***
دلتنگی هایم را با کدام قایق خیالی روانه
***
هر وقت دلم برات تنگ میشه میام پشت قلبت هی در میزنم ، پس هر وقت قلبت میزنه بدون دلم برات تنگ شده . ***
وقتی دلم برات تنگ ميشه ميرم اون بالا پشت ابرا ريز ريز گريه ميکنم
***
فکر کردی اس ام اس فرستادم
***
بی تو نه کار دنیا لنگ میشه نه بین آسمون و زمین جنگ میشه ؛ نه کوه آب میشه نه آب سنگ میشه ؛ اما من خیلی دلم برات تنگ میشه... ***
اتل متل ستاره گلم دوسم نداره ، نه یک پیام نه یک زنگ ، دلم براش شده تنگ .
***
بادکنک دلتنگیم پر شده از هوای تو ، پیام ندی می ترکه خونش میفته پای تو !
***
من ساده و بی رنگم. من عاشق دلتنگم. صد بار بزن و قطع کن . من عاشق تک زنگم
***
زندگي قشنگه اگه با تو باشه... مرگ قشنگه اگه براي تو باشه... دلتنگي قشنگه اگه به خاطر تو باشه... من قشنگم اگه با تو باشم اما تو هرجور که باشي قشنگي
***
از ساعت متنفرم ، از این اختراع عجیب بشر که جای خالی حضور تو را به رخ دلتنگی هایم میکشد .
***
کوچکتر که بودیم دل بزرگتری داشتیم ، امروز که بزرگیم چقدر دلتنگیم . ***
گفتم به گل زرد چرا رنگ منی ، افسرده و دلتنگ چرا مثل منی ، من عاشق اویم که رنگم شده زرد ، تو عاشق کیستی که هم رنگ منی .
***
هروقت می بینمت اروم آرومم ، وقتی نمی بینمت قلبم می لرزه ، وقتی صداتو نمیشنوم دلم تنگ تنگ تنگ ، ولی چون دلتنگ توام برام شیرینه .
***
دلتنگیش را دوست دارم اما از جداییش می ترسم ، نگاهش را دوست دارم اما از اندیشه اش می ترسم ، نامه هایش را دوست دارم اما از پشت نامه هایش می ترسم ، من او را دوست دارم اما از ابرازش می ترسم چون که از غرورش می ترسم
***
از پشت شيشه هاي بزرگ دلتنگي گريه ميكنم و آرزو ميكنم كه كاش براي يك لحظه فقط يك لحظه آغوش گرمت را احساس كنم ، ميخواهم سر روي شانه هاي مهربانت بگذارم تا ديگر از گريه كم نشوم. ***
بدو . . بدو دیگه نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم O
',.____ِ____.,' / J L بپر تو بغلم دلم برات تنگ شده پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : بهنام
بوی یوسف میدهد پیراهنت _ پیر کنعانم براى دیدنت سه شنبه, چرا تلخ و بی حوصله؟ خیلی از یخ کردن های ما از سرما نیست!!! آنروزکه سقف خانه ها چوبی بود! گرگها هرگز گریه نمیکنند اما گاهی عرصه زندگی چنان بر آنها تنگ میشود --------------------------------------------- اگر درد داری... تحمل کن... گاهی انسان ، به حال خویش می گرید که چرا انسانیت دارد در قبال بعضی ها ..!!! آدمک آخر دنیاست بخند سرم را شاید بتوانند دیگران گرم کنند اما وقتى تو نیستى،هیچکس نیست دلم را گرم کند! به تنهائیم خیانت نمیکنم زیرا خیانتی سنگینتر انتظارم را خواهد کشید .... میروی تعجب نکن چرا گریه نمی کنم زیرا رفتن تو یه لحظه و فاصله ی تنهایی یه عمر
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : بهنام
دل تنگیهامو بردار پیش خودت نگهدار وقتی که تنها شدی منو به یادت بیار بقیه اس ام اس ها در ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : بهنام
این گیوتین است و آن نبات این برای مرگ، آن برای حیات می چرخیدند وتاب می خوردند. و پسر محو صورت او شده بود که با حاشیه موهای سیاهش شبیه به عکس های مراسم سوگواری شده بود. جلاد بیا، آماده شو معشوقم اینجاست، منتظر تو ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 15:48 :: نويسنده : بهنام
سر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم که ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت کنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم تا اينکه يک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني که من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا کني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...
چشمانش را باز کرد..دکتر بالاي سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دکتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت کنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاکت ديده نميشد. بازش کرد و درون آن چنين نوشته شده بود:
سلام عزيزم.الان که اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري که قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين کارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)
دختر نميتوانست باور کند..اون اين کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره هاي اشک روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نکردم...
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : بهنام
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: ”متشکرم”. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. تلفن زنگ زد. وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: ”متشکرم ” . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: ”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم. به من گفت: ”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” . یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید. من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت: تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت: ”تو اومدی ؟ متشکرم” سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود: ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. …. پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : بهنام
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |